مجازی

               ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ فضا مجازی:

√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺘﻦ


ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻫﻢ ﺍﺻﻦ ﺟﺰﻭ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﻣﺎﻩ ﻧﯿﺴﺘﻦ!!!√

√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻻﻥ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱﻧﯿﺴﺘﻦ

ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﺻﻦ ﺟﺰﻭ ﻫﯿﭻ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻧﯿﺴﺘﻦ√

√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻥ ﻭ ﻭﺍﺳﺸﻮﻥ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺪن

ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﺍﺻﻦ√

√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﺩﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﺎ ﻧﻤﯿﺪﻥ

ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﻼﺳﻦ ﺍﺻﻦ ﺩﺧﺘﺮﻧﯿﺴﺘﻦ√

√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﭘﺴﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﻏﯿﺮﺗﯿﻦ ﺭﻭ ﻧﺎﻣﻮﺳﺸﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻭﻓﺎﻥ

ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﻭ ﺑﺮﺍ خوش گذرونی ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺍﺻﻦ ﭘﺴﺮ ﻧﯿﺴﺘﻦ√

√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻥ

ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﺻﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻥ√

√ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﻓﮑﺮﻥ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ...√

×ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ...×

×ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺭﻭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ×

×ﯾﮑﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺎﯾﻢ×

ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﺭﺻﺪ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ

ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺍﻭﻥ ﮐﭙﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭﺍﻗﻌﯿ                            



برچسب‌ها:
[ یک شنبه 20 دی 1394برچسب:, ] [ 4:3 ] [ shiva ]
[ ]

✘ناراحتمـــــا ✘ ⇜

ولی بازم شـــــوخیام ســــــــــر جاشه 

گــــــــــوربابای

همه چــــــــــی......??

✞قـَــــبلنا فـِـــک میـــــکردم تَنْهــــــــــایی✘خیلی ســـَـــــــختِه✘خیلی نَحســِـــــه✞

امـــا الان میـــــفهمم تنـــــــهایی یه حِسـِــــه 【خیلـــــــی خاصــِــــه】

که خـــُـــــــدا داده اونــــــو به کَســـــی که【خیلـــــــی خواســْـــــــتِه】ツ

☜مغرور و خود شیفتـــــه نیستم…☞

《 ولی یاد گرفتم که تو زندگیـــــــــــم… 》

   ♚ منت احدی رو نکشـــــم…♚

¶خداحافظ تو فرهنگ لغت من جوابـــــش فقط یه کلمه است..! ¶

    ✘به ســــــــــلامـــــــت… ✘



برچسب‌ها:
[ یک شنبه 20 دی 1394برچسب:, ] [ 4:0 ] [ shiva ]
[ ]

رفتی چرا بی خداحافظی رفتی

   



برچسب‌ها:
[ یک شنبه 20 دی 1394برچسب:, ] [ 3:41 ] [ shiva ]
[ ]

فکر می کنی چی باشی؟

اسمتو بنویس ببین چی در میاد


الف..........ای مهربان یارم
ب............باعشق تو میمانم 
پ............پای خسته ای دارم 
ت............تا هستی منم هستم
ث............ثابت میکنم هستم
ج.............جان من فدای تو
چ.............چند وقتی بمان بامن
ح.............حال از من نمیپرسی
خ.............خوابم با تو شیرینه 
د.............در جانم زدی رخنه
ذ.............ذره ذره آبم کن
ر.............رسوای جهانم کن
ز.............زلف خود پریشان کن
ژ.............ژنده جامه ای پوشم
س...........سر برشانه ام بگذار 
ش...........شوق من دو چندان کن
ص...........صبح من تو روشن کن
ض...........ضربان دلم بشنو
ط............طاهرگشته‌ام با تو
ظ............ظهر عاشقی بنگر
ع............عاشق شو تو هم چون من
غ ...........غم غربت دلم بشکست 
ف...........فریاد دلم بشنو 
ق............قربان دو چشمانت 
ک............کردی همچو فرهادم
گ............گم گشته دو دستانم 
ل.............لای موج موهایت 
م.............مروارید چشمانت
ن.............نور دیده من شو
و.............وصف جمله خوبیهات 
ه.............هر دم بر زبان جاریست 
ی............یادی از دل ما کن



برچسب‌ها:
[ یک شنبه 20 دی 1394برچسب:, ] [ 3:39 ] [ shiva ]
[ ]

چرا بی خداحافظی

من معشوقم را در آسمان ها گم کرده ام
 
در یک غروب دل گیر
 
من معشوقم را در آسمان ها گم کرده ام
 
من هستم ... معشوق هست ... فنجان چای هست ... خاطراتش هم هست !
 
من معشوقم را در آسمان گم کرده ام ... !
 
جز رویایش ... هیچ نشان دیگری از او در زندگیم نیست
 
رویایی مبهم ... دور ...
 
محو شد در خاطراتم و می درخشند خاطراتش در ذهن خسته ام
 
من معشوقم را در آسمان ها گم کرده ام
 
اما ...
 
"یوسف گم گشته باز آید به کنعان !"
 
معشوقم که دیگر باز نمی گردد
 
من او را گم نکردم!
 
او هست
 
خاطراتش هم هست
 
فنجان چای هم هست
 
اما
 
رفت
 
رفت ... جایی نزدیک آسمان
 
معشوق من در آسمان هاست ... من او را گم نکردم ... اوست که مرا گم کرده!
 
او مرا به گوشه ای از این زمین انداخت و دیگر پیدایم نکرد
 
او مرا گم کرد و رفت ... 
 


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 20 دی 1394برچسب:, ] [ 3:38 ] [ shiva ]
[ ]

مطمئن باش مردی که تو را دوست داشته باشد نسبت به تو غیرت دارد!!شک نکن!
مردی که دوستت ندارد,برایش فرق نمیکند... چه بپوشی...کجا بروی...کی برگردی...با کی باشی...توی پیجت چه عکسی بگذاری یا پروفایلت چه عکسی باشد..
.
مردی که عاشق توست میخواهد همه چیزت....زیبایی ات...عاطفه و عشقت...زنانگی ات... پاکی و عفتت... همه صرفا و منحصرا برای خودش باشد و بس نه هیچ کس دیگر!!
.
دوست ندارد با پخش عکسهایت تو را عمومی کند....دوست ندارد اندام و چهره ات توجه مردان دیگر را جلب کند...نمیخواهد چشم هرزه ای شکارت کند...نمیخواهد وسیله ارضاء دیگران شوی...

 

نمیخواهد بیت المال باشی..


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 20 دی 1394برچسب:, ] [ 3:27 ] [ shiva ]
[ ]

خدایاااااااااااااااا



برچسب‌ها:
[ جمعه 11 دی 1394برچسب:, ] [ 17:48 ] [ shiva ]
[ ]

وجودتو



برچسب‌ها:
[ جمعه 11 دی 1394برچسب:, ] [ 17:48 ] [ shiva ]
[ ]

من یه دخترم



برچسب‌ها:
[ جمعه 11 دی 1394برچسب:, ] [ 17:47 ] [ shiva ]
[ ]

عکس نوشته عاشقانه



برچسب‌ها:
[ جمعه 11 دی 1394برچسب:, ] [ 17:40 ] [ shiva ]
[ ]

داستان عاشقانه سولماز

داستان کوتاه عاشقانه سولماز. ازدواج با دختری مثل ناری برای من یه اتفاق مهمه مادریعنی اگه بگم مهمترین اتفاق زندیگمه اغراق نکردم چرا هیچکس منو درک نمیکنه؟ این را گفتم ومادرم که داشت سفره غذا را وسط اتاق پهن میکرد خواهروبرادرم را صداکرد:بچه ها بیایید تا غذا سرد نشده شامتونو بخورید بعد رو به من کردو گفت: پس سولماز چی؟قول هایی که به اون دختربیچاره دادی چی میشه؟مگه به این سادگیه که روی دخترمردم اسم بزاری ودوسال اونو منتظر خودت بنشونی وهمه فک وفامیلاش تو رو داماد صدا کنن بعد یهو بگی نظرم عوض شد؟ خواهر13ساله ام سهیلا تا نشست سر سفره وچشمش به غذا افتادغرغر کنان گفت بازم عدس پلو؟مامان قیافمون شبیه عدس شده هرروز عدسی یا عدس پلو! فرصت را غنیمت شمردم وبا لحنی حق به جانب گفتم:میبینی مادر؟من از همچین چیزامیترسم که از فکر ازدواج با سولماز اومدم بیرون!من که نمیگم اون دختر بدیه!ولی دلم هم نمیخواد بچه های من هم ده سال دیگه مثل خواهر برادرم حسرت یه غذای خوب به دلشون بمونه...حالا که یه دختر پولدار عاشقم شده ومیتونم حتی در اینده وضع خونوادمو سروسامون بدم مخالفین؟ مادر ته دیک را پنج قسمت کردوداخل بشقاب هر کداممان تکه ای گذاشت و در پاسخم گفت: مگه تو همیشه نمیگفتی عاشق سولمازی پس چیشد؟ خواستم حرفی بزنم که پدرم با یه جمله بحث روتموم کرد -عجب دل خوشی داری شریفه خانوم...اینها که عشق نیست فقط یه مشت دروغه که رنگ عشقبهش میزنند! برای اینکه از خودم دفاع کرده باشم گفتم نه اقاجون من فقط تصمیم عاقلانه ای گرفتم همین!!! پدر چنان نگاه غضبناکی بهم کرد که دیگر چیزی نگفتم شام هم در سکوت خورده شد وبرای اینکه بحث ادامه پیدا نکند بعد شام به اتاقکم روی پشت بام رفتم اشنایی منو نازی برحسب یک اتفاق پیش امد یک تصادف ماشین که به من هیچ ربطی نداشت من هم میتوانستم مثل همه مردم نظاره گر باشم اما یک ارتیست بازی ناخواسته از من یه قهرمان ساخت تا بعدها ازش بهر ببرم انروز قرار بود به سراغ یکی از هم دوره های سر بازیم بروم که در یک شرکت خصوصی کار میکندو قرار بود من هم را به عنوان راننده مشغول کند همین طور که داشتم عرض میدان را طی میکردم که تصادف دوماشین توجهم رو جلب کرد یه پژو206گوجه ای از عقب زده بود به یه پراید با اینکه راننده 206که دختر جوانی بود اعتراف میکرد که مقصر است اما راننده پراید با لحنی زشت فریاد میزد بیخود نمیگن که خانمها باید بشینن قورمه سبزی بپزن تورو چه به رانندگی بغض دختر جوان باعث شد احساساتی شوم و به راننده بگم -مرد حسابی این چه طرز حرف زدن با یه خانومه؟ راننده پراید پوز خندی زد وگفت: اقای مودب به جای اینکه الکی طرفداری کنی دست کن تو جیبت و خسارتمو بده ببینم چقد باادبی؟ مرد که اینو که گف مردم زدن زیر خنده منم برای اینکه کم نیارم پولی که پدرم داده بود تا برم حساب یکی از رفیقاش رو بدم دراوردم و گرفتم جلو راننده پراید راننده پراید دستشو اورد جلو تا پولو بگیره که دختره گف نه! این بیمه ماشینم اینم ادرس تعمیرگاه بابام؟ کدومشو قبوله؟ مرد بیمه رو گرفت قرار شد روز بعدجلو شرکت بیمه همدیگرو ببینیم دختر جوان که اسمش نازی بود از رفتار من تحت تاثیر قرار گرفته بود وهمین باعث اشنایمون شد! این در حالی بود که منو سولماز باهم نامزد بودیم او همسایه عموم بود واز چند سال قبل همو میشناختیم و کم کم بهم علاقه مندشدیم طوری که تا قبل سربازی من با پیشنهاد من نامزد شدیمواصلا من سختی دوران سربازی رو به عشق سلماز سپری کردم بعداز خدمت هم قرار شدبعد از اینکه شغلی پیدا کردم عقد کنیم که حالا تقدیر بازی جدیدی را برایم شروع کرده اشنایی نازی همان قدر برایم غیر قابل پیش بینی بود که همانقدر هم هیجان وشیرین بود نه فقط که نازی دختر زیبا ودوست داشتنی بود نه! دلیل دیگه ای که به سولماز ترجیحش دادم وضعیت مالی خانوادش بود البته ثروتمند انچنانی نیود اما پدرش یک تعمیرگاه کوچک اتومبیل داشت که دارای دوفرزند بود پسرشان خارج تحصیل میکرد وارزوی پدرمادرش هم خوشبختی دخترشان بود اینها رو خود نازی به من گفت طی صحبتی که با اقای قاسمی پدر نازی درمنزلشان داشتیم ی جورایی بهم حالی کرد که اگه دامادش بشوم با رضایت خاطر مدیریت تعمیرگاهشو به من میده نازی هم که بارها به من ابراز عشق کرده وتقاضای ازدواجم رو هم پذیرفته پس باید ابلح باشم که از چنین فرصت طلایی بگذرم اما نمیدانم با سولماز چه کنم؟ اگه با اون بمونم همش سر نداری داریم پس باید از سولماز بگذرم من از سولماز گذشتم اما.... هفت ماه از اشناییم با نازی میگذرد واحساس میکنم اونیز منو دوست می دارد تا... یک روز خیلی راحت وبی رودروایستی امد پیشم و گفت یکی از دوستان برادرم برای تعطیلات امده ایران واز من خواستگاری کرده وقرار شده منرا بعد از عقد ببره خارج و.... زبانم بند امده بود وفقط توانستم بگویم پس من چی؟ گفت سیامک قبول کن که من هم باید فکر اینده خودم باشم..... این را گفت و رفت هفته قبل عروسی سولماز با پسر داییش بود خانوادم منو سرزنش نمیکنن اما من افسرده شدم و به یه جمله فکر میکنم (اینا که عشق نیست.....)



برچسب‌ها:
[ جمعه 11 دی 1394برچسب:, ] [ 17:39 ] [ shiva ]
[ ]

                                                                                                                            عشق؛ اتفاق نیست که با آمدن و رفتن ها از چشم بی افتد عشق؛ تویی ! وجودت که عشق باشد می بخشی تمامِ مهربانیت را حالا اینکه بی حرمتی می کنند با نامِ عشق حالا اینکه تفاوتِ آغوش و بوسه هایِ عاشقانه را نمی فهمند حالا اینکه تو عاشق بوده ای و عاشقی کرده ای و ندیدند عشق؛ باز هم همان عشق است مثلِ خدا که ما بی مهر می شویم ما فراموشش می کنیم ما نمی بینیم دستانِ نوازشگرش را اما او باز هم خدایی می کند باز هم دلش برایِ خنده هایِ ما تنگ می شود. نه لالایی می خوانم؛ نه از سرِ دلخوشی کلمات را کنارِ هم چیده ام.. من امروز اگر باز اینجا؛ برایِ تو می نویسم تنها و تنها یک دلیل دارد.. معنایِ عشق را از محکم زمین خوردن آموختم.. از شکستن و دوباره خندیدن.. اگر تا به امروز نبودم و کم بودم؛ برایِ پیدا کردنِ باورِ از دست رفته ام؛ حوالیِ کوچه پس کوچه هایِ خدا تا می توانستم باریده ام.. امروز آمدم تا باز هم بگویم: عشق؛ تویی.. و عاشقی انعکاسِ خودِ توست در چشمانِ معشوقه ات



برچسب‌ها:
[ جمعه 11 دی 1394برچسب:, ] [ 17:35 ] [ shiva ]
[ ]